به یاد او که علت زیستن است و غایت رفتن
الهه دل است و هم دیده
و به یاد یار که هم یاد است و هم یادگار............
به زبان پرنده ها مینویسم که دیگر هوای پرواز ندارم .... باید همین جا بمیرم .....
تا کسی نبیند که شکسته و بریدم از همه ........... ای زندگی از من بگذر هوای
با تو بودن را نیز ندارم .......... تحمل حرفای تو تو ای زندگی خیلی سخت است
امیدی در من نمانده ......... خورشید غروب میکند احساس بدی دارم ............
لعنت به زندگی و لعنت بر من هیچ غیرتی در من نمانده و فقط خواب و خیال دنیای
مرا ساخته است ..... دنیایی که با یک فوت خراب میشود و هستی مرا نابود میکند
خیالهایی که به واقعییت رسیدن آنها افسوس گذشته را به همراه دارد و هیچ ارزش
در آن نیست ................... نمیدانم در فکر چی هستی فقط میدانم که من اصلا
هواسم به اینجا نیست و کردار و رفتار اطرافیان هیچ تاثیری بر من ندارد
اصلا نمیتوانم خودم باشم با خود با همه غریبه ام ........ آشنایی را نمیبینم و
بدجور ی دلم گرفته و ........... روزهای رویایی من هیچ وقت تمام نمیشوند تا من هستم
ادامه دارند و مرا عاشق خود ساخته اند .......... لعنت بر تکرار همه چیز برایم تکراری شده
دنیایی که مرا در دام بسته بزرگتر از دنیای این و آن است و رهایی از دستش با مرگ
پایان میپذیرد ............ زندگی در گذر زمان است زمان غم به همراه دارد کاش زمان
در عشقت متوقف میشد تا در ابدیت عشقت گم میشدم .............
در باغ رویا های من گلها همه زردند و هیچ گاه سبز نمیشن و فصل جوانیشون تمام شده
باز با من سخن از عشق بگو
ای سرا پا همه خوبی و صفا
به خدا محتاجم
من چو ماهی که ز دریا دور است
و شن گرم کنار ساحل پیکرش را گور است
موج امید و وفا میخواهم
من ترا میخواهم
من ترا میخواهم ای دریا
ای به ظاهر همه تندی و خشم
و به دل
گرم و آرام و پر از شور حیات
من چو گل که به اشک شب و لبخند سحر محتاج است
به تو روشنگر جان محتاجم
به تو همچون خورشید و به هر قصه ی عشق که بگویی با دل
چو هوا محتاجم
همچو خورشید بتاب تا چو گل پر بگشایم از شوق
تا بپیچد همه جا عطر اشعار ترم
و بخوانند همه و بدانند همه
که ترا میخواهم ای خورشید
و ببینند همه
که به تو محتاجم
هم دردم بیا درمان من باش
به یاد دیده ی گریان من باش
تو که مهر زمینی ماه من شو
تو که روح جهانی جان من باش
گلستانی که میدیدی خزان شد
بهارم کن گل خندان من باش
چو رفتی ظلمت شبها مرا کشت
بیا باز اختر تابان من باش
مکن از چشم گریانم جدایی
چو اشکی بر سر مژگان من باش
شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت