خداحافظی تلخ !!!

 

 

خداحافظی تلخ !!!

 

 

سلام ابجی و داداش های مهربون

خوب هستین؟

امیدوارم که خوب باشین..

من که اصلا خوب نیستم...

شرمنده که دیر بهتون سر زدم

حالا هم اومدم بهتون بگم که دیگه نمیتونم بهتون سر بزنم

شرمنده نمیتونم دلیلشو بگم اخه ...

ممنون از همتون که بهم سر میزدید

تو این دنیا تنها امیدم شماها بودین که اینم دارم از دستش میدم ...

                                                     دیگه نمیدونم چه بلاهای دیگه ای سر میاد

اگه خوبی یا بدی ام دیدین حلالم کنین...

خیلی دوستون دارم

فراموشتون نمیکنم

فقط برام دعا کنید به تنها ارزوم برسم

همین...

راستی اگه زنده بودم که خدا نکنه باشم بعد از چند ماهی دوباره بهتون سر میزنم...

ممنون از این همه لطفتون

موفق باشین

خداحافظ

 

بوی باران می دهد باز ،لحظه های خداحافظی

سلام بده به شب، به خواب،دم دمای خداحافظی

چقدر معصومانه واژه ها را طی کردیم

حالا رسیدیم به آخرین هجا های خداحافظی

چشم هایم را موقع رفتنم خوب نگاه کن

ببین چقدر سخت است برای من خداحافظی

حالا که دارم می روم واژه ها هم گریه می کنند

نگاه کن چه عالمی دارد این گریه های خداحافظی

بگو وقتی می رفتی چرا چشم هایت همچنان تر بود

تنها آرزویم این بود کاش اینقدر سخت نبود، خداحافظی

غریــــــبه !!!

 

غریــــــبه !!!

 

تو میگی دوسم داری آهــــــــای غریبــــــــه

 

 

ولی باور نــــــــدارم برام عجیبــــــــه

 

 

هرکــــــــی از راه میرسه میگــــــــه باهاتم

 

 

چرا اینجوری شــــــــدم مبهوت و مــــــــاتم

 

 

چرا هر چی شعر میگــــــــم غمگــــــــین و خسته س؟

 

 

چرا درهای دلــــــــم رو همــــــــه بسته س؟

 

 

آخه تا کــــــــی بشینم کــــــــنج اتاقم

 

 

چرا دیگه نمیخوام بیاد سراغــــــــم؟

 

 

دنیا بی وفــــــــا شده اینو مــــــــیدونی

 

 

پس چه جور میخوای برام از ــــــــعشق بخونی؟

 

 

همه ی جــــــــوونیمــــــــو ازم گرفته

 

 

آره بی وفــــــــاییاش یادم نرفته

 

 

تو میگــــــــی هر جا که باشم

 

 

یاد تو همــــــــه وجودم

 

 

من میگم همش خیالــــــــه

 

 

تو وجودت بی وجــــــــوده

 

 

دنیــــــــا بی وفــــــــا شده اینو میدونی

 

 

پس چه جور میخــــــــوای برام از عشق بخــــــــونی؟

چـــــــــی بـــــنــــــویـــــــسم؟؟؟

 

چـــــــــی بـــــنــــــویـــــــسم؟؟؟

 

دیگه میخوام بمیرم 

مث یه سپیدی گچ 

زیر خاکستر و دوده

 مث شعری که یه شاعر

اونو تا نصفه سروده

 دیگه می خوام بمیرم 

مث برگی روی یک درخت خشکیده که داره قطع میشه

یا نجس !! مثل مگس

که نیمه جون چسبیده پاهاش به شیشه

دیگه میخوام بمیرم

مث یه تیکه ی استخون ماهی

لای دندونای یک گربه لوس پشمالو

مث فرمون

زیر دستای یه راننده  مست و خواب الو

دیگه میخوام بمیرم

بسه هر چی توی مه مثل چراغای ماشین باریا هی نفس زدم

بسه هر چی مث ماهی

واسه به دریا رسیدن هر چی موجه پس زدم

دیگه می خوام بمیرم

بمیرم تا خاک بشم لای آجر نماهای آپارتمون

بمیرم تا لااقل 

بوی تنم پاش برسه به آسمون

دیگه میخوام بمیرم

نه ...

دیگه مُردم

مث جدول زیر پای بچه های بازیگوش

مث تارو پودی که بوی عرق گرفته لای یه روپوش

دیگه مُردم !

...

...

آره مُردم

دیگه هرچی چوبه تو زندگی خوردم

 دیگه مُردم

دیگه .   .   .   مُردم...

بتراش ای سنگ تراش...

 

بتراش ای سنگ تراش...


 

بتراش ای سنگ تراش

سنگی از معدن درد بهر مزارم بتراش

روی سنگ قبر من

عكسی از چهره ی زیبای نگارم بتراش

بنویس ای سنگ تراش عاقبت شدم فداش

بنویس تا بدونه عمرمو دادم براش

رو نوشته هایی سنگ قبر من

تو با خون جگرم رنگی بزن

در كنار دل زخم خورده ی من

جلوه ای از یك دل سنگی بكش

سنگ تراش پایین این دل بنویس

عاشق زاری رو كشته با جفاش

بس كه روزو شب می جنگید با دلم

خدا جوووووون...

 

خدا جوووووون...

 

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

خدا جون میگن تو خوبی ، مثل مادرا می مونی

اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟

خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟

من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن

من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟

خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته

زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

اون می خواد که من نباشم، باشه ،اشکالی نداره

خدا جون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت

ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری...

در گذشت ناصر حجازی...

 

در گذشت ناصر حجازی...

 

درگذشت ناصر حجازی

برجسته ترین شخصیت فوتبال ایران

به جامعه ورزش و اهالی فوتبال

و طرفداران میلیونی ان مرحوم

بخصوص طرفداران استقلال

تسلیت عرض میکنم

و برای شادی روحشان صلوات

بر روی سنگ قبرم ننویسید...

 

 

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید...

 

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید که عاشق بود

 بنویسید اخلاقش بچه گانه بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید که چه رنجهایی را تحمل کرد

 بنویسید دروغگو بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید در جوانی مرد

 بنویسید پیر شده بود پیر جوانی.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید تنها بود

 بنویسید بهترین دوستش تنهایی بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید عشق در وجود او نبود

 بنویسید وجود او عشق بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید عاشق باران بود

بنویسید باران موثر ترین داروی او بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید که کم تحمل بود

بنویسید مشکلاتش بیش از اندازه بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید روزای آخر غمگین بود

بنویسید شاد بود مرگش فرا رسیده بود.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید از دوری یار مرد

 بنویسید از عشق یار مرد.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید که روز تولدش مرد

 بنویسید که هرگز متولد نشد.

 

بر روی سنگ قبرم ننویسید نامش ....... بود

 بنویسید نامش دیوانه بود.

عاشقم من!!!

 

عاشقم من!!!

 

بس شنیدم داستان بی کسی

بس  شنیدم  قصه  دلواپسی

قصه عشق از زبان هر کسی

گفته اند  از  نی حکایتها بسی

حال بشنو از من این افسانه را

داستان  این  دل  دیوانه  را

چشم هایش بویی از نیرنگ داشت

دل دریغا!!!!!!!!!!!!!!

سینه ای از سنگ داشت

با دلم انگار قصد جنگ داشت

گویی از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من

عاشقم من

قصد هیچ انکار نیست

لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن

 من سوختن

بر دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز 

 او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شدیم

آتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن

باک نیست

خون دل هر لحظه خوردن

باک نیست

آه می ترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم

وای از این صید و آه از آن کمند

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند

دوستان گفتند و دل نشنید پند

خانه ای  ویرانتر از  ویرانه ام

من حقیقت نیستم افسانه ام

گرچه سوزد پر ولی پروانه ام

فاش می گویم :

که من دیوانه ام

تا به کی آخر چنین دیوانگی

پیلگی بهتر از این پروانگی

گفتمش آرام جانی

گفت: نه

گفتمش شیرین زبانی

گفت: نه

گفتمش نا مهربانی

گفت: نه

می شود با من بمانی

گفت: نه

  دل شبی دور از خیالش سر نکرد

گفتمش

 افسوس او باور نکرد

خود نمیدانم خدایا چیستم

یک نفر با من بگوید کیستم

بس کشیدم آه از دل بردنش

آه اگر آهم بگیرد دامنش

با تمام بی کسی ها ساختم

وای بر من

ساده بودم باختم

دل سپردن دست او دیوانگیست

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بیمار من است

فکر می کردم که او یار من است

نه!!!!!!!

 فقط در فکر آزار من است

نیتش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دوروغی فاحش است

یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت

بغض تلخی در گلویم کرد و رفت

مصب او هر چه بادا باد بود

عید نوروز

 

عید نوروز

 

 

نوروز یادگار دین زرتشت

مهر کوروش ,

جام جمشید ,

تیر ارش ,

خون سهراب ,

رخش رستم ,

بزرگترین جشن ایرانیان

پیشاپیش مبارک باد

از تو بيش از همه دنيا , از خودم بيش از تو خسته ام

 

مرگ عشق

 

از تو بيش از همه دنيا ,

 

 از خودم بيش از تو خسته ام

 

هميشه وقتی دلت خيلی لبريزه ,

 وقتی غم روش انباشته شده و بغض داره

گلوت رو فشار ميده

دنبال يه بهانه ميگردی که خاليش کنی ...

يه بهانه,

حتی اگه کوچيک باشه

 واسه خالی کردن غصه های دلت ,

حتی اگه بزرگ باشن ...

 و خلاصه بهانه رو يه جوری پيداش ميکنی

باز يه غروب غمگينه و من دلم عجيب گرفته ...

لابد ميخوای بگی :

اين که چيز جديدی نيست !

 تو هميشه همينی !!!

ميدونم ...ميدونم ...

ديگه اين دلتنگی های هر روزی

 و اين ديوونگی هامو به رخم نکش !

 يه جورايی من حق دارم يه جورايی تو ,

 تو چه گناهی داری

 که هر وقت ميايی توی وبلاگ من

پريشونی و غم و غصه ببينی ؟؟؟

اما بگو من چه گناهی دارم ؟؟؟

 به منم حق بده ,

من خيلی چيزا رو باختم ...

ميفهمی باختن يعنی چی ؟؟؟

 شايد نه ...

 شايد هم بفهمی چی ميگم ...

  اگه مثل من بدجور

" قمار زندگی " رو باخته باشی ميفهمی چی ميگم ...

خسته ام ,

 از همه چيز ,

 همه کس ,

 همه جا ,

 همه وقت , 

از نگاههای سنگين مردم !

و از نيشخند زدن بعضی ديگه !

 خسته ام از نقاب به چهره زدن !

از اينکه هر روز صبح مثل روز قبل

سوار سرويس بشم

 يه لبخند مصنوعی تحويل همه بدم و بگم :

سلام ...

در حالی که شب قبل

 شايد تا نزديکيهای صبح

 از غصه خوابم نبرده ...

 چطوری به روی همه بخندم

که مثلا به ديگران نشون بدم من شادم ؟

 چرا نميذارن خودم باشم ؟

از همه چيز خسته ام ...

 خدايا !

يه چند روزی بهم مرخصی بده !

 فقط چند روز

 اين کوه غصه رو از رو دوشم بردار ,

بذار نفسی تازه کنم ,

بذار منم نفس بکشم ,

 بهت قول ميدم دوباره

 سهم غصه های خودمو

 کامل ازت پس بگيرم

 و دوباره به دوش بکشم !

فقط چند روز ...

خدايا ! ! ! ! ! !

خدایا ! ! ! !

خدایا ! !

خدایا !

بعد از مرگم...

 

بعد از مرگم... 

 

بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

.بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر

غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..

دستانی که روز وشب رو

 به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

تا بگوید:

"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

نوشتم:

"دوستت دارم"

و

نوشتم:

"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....

روزی به خاک بر می گردم

سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...

روزی که ره گذری غریبه

گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد

 که نام تو روی آن حک شده است...

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی آن قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

که مبادا تو در جایی باشی که

 خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...

من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...

بعد از مرگم  چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟


بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟

بعد از مرگم چه کسی

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟

بعد از مرگم چه کسی … ؟!

روزگار

 

روزگار

 

روزگار وایسا می خوام پیاده شم

دیگه دنیا واسه من جا نداره

دل من می خواد بره یه جای دور

اما از وقتی شکست پا نداره

 

روزگار غریبه ای با غصه هام

واسه من هزار قلم ساز می زنی

وقتی از ساز زدنات خسته میشی

دل صاب مرده رو ساده می شکنی

 

روزگار خیلی سیاهی روز گار

روزگار دورنگی و بذار کنار

اگه مرهم واسه زخمام نداری

لااقل نمک رو زخم من نذار

 

روزگار مثل تموم آدما

خنجر و همیشه از پش می زنی

سند کشتن قلب آدم و

روزی صد هزارتا انگش می زنی

 

دوست دارم تو بازی چرخ وفلک

واسه ی فلک شدن آماده شم

اما تو فقط منو می چرخونی

روزگار وایسا می خوام پیاده شم

 

روزگار از آدما خسته شدم

طاقتم داره به اخر می رسه

من نفس نفس دارم تموم می شم

یه نفر نیس که به دادم برسه

 

روزگار خسته ام از دست همه

از تو و هر چی که اسمش آدمه

کوله بار بی کسی رو شونه هام

زخم خاطرات تو ، رو سینه مه

 

شونه هام دیگه تحمل نداره

روزگار سنگینه بار حرف زور

دیگه موندن به دلم قد نمی ده

دل من می خواد بره یه جای دور

 

دوست دارم تو بازی چرخ وفلک

واسه ی فلک شدن آماده شم

اما تو فقط منو می چرخونی

روزگار وایسا می خوام پیاده شم

منو تو آغوشت بگیر خدا

 

منو تو آغوشت بگیر خدا

 

منو تو آغوشت بگیر خدا، میخوام بخوابم…

آخه تو تنها کسی بودی، که دادی جوابم

منو تو آغوشت بگیر، میخوام برات بخونم

روی زمین چقدر بَده، میخوام پیشت بمونم

کی گفته باید بشکنم، تا دستمو بگیری؟

خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری

کی گفته باید گریه شبامو در بیاری،

تا لحظه ای وقت شریفتو واسم بذاری؟

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببرم دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور…

وقتی باید واسه ی رها شدن یه بی فروغ بود

واسه آرامش نسبی، کلی حرفای دروغ بود

تو که میگی پیشمی تا لحظه مرگ

اینکه میگن میشکنی رنجم میدی بگو کی گفته؟

توی آغوش تو دیگه تنها نیستم

هر نفس اسیر دست غمها نیستم

دیگه عاشقانه تر از عاشقانه ام

واسه موندن، دیگه با بها بهانه ام

توی آغوش تو از درد خبری نیست

از دروغ و حرفای زرد اثری نیست

نمیبینی کسی از هراس نونش

جلو حرف ناصواب بنده زبونش

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببرم دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور…

 

مرگِ لحظه هام

 

* مرگِ لحظه هام *

 

تو رفتی و اشکای من ، نشسته روی گونه هام
تو رفتی و روزهای من ، شده سیاه مثلِ شبام

بی تو تمامِ لحظه هام ، شده پُر از غصه برام
تو رفتی و مونده غمت ، توُ تک تکِ ثانیه هام

تو که می گفتی همیشه ، می مونی تا ابد باهام
کجاست حالا اون وعده هات ، بُردی تمومِ خنده هام

رفتی و گفتی نمی خوام ، که دیگه پیشِ تو بیام
خواستی که تنها بمونم ، هیچوقت سراغِ تو نیام

وقتی بودی کنار من ، چه خنده ها بود روُ لبام
رفتی و بی تو شدم ، غریب و بی سرانجام

از همون روزی که رفتی ، هنوزم تو خواب و رویام
بگو پس تو کی میای ، تموم بشه بهونه هام؟!

نه مگه نگفته بودی ، که می میری فقط برام
آخه چطور دلت میاد ، ببینی مرگِ لحظه هام؟!

گریه می کردی تو همش ، واسه اشک و ناله هام
آخ که چه سرده اون نگات ، می خندی به گریه هام

تو که می گفتی بهم ، عزیزترینی برام
نریختی حتی اشکی ، واسه غربتِ نگام

تمومِ اون لحظه ها ، دستِ تو بود توُ دستام
تکون ندادی دستی ، لحظۀ وداع باهام

همیشه اسمِ تو بود ، اول و آخرِحرفام
حتی اسمتَ م گرفتی ، از توی نوشته هام

مرگِ لحظه هام عزیزم ، یادگاریته برام
خاطراتِ خنده هاتم ، خاری شدن توی چشام

نیستی و غمِ جداییت ، بُردن همه آرزوهام
زخم زبون جای خالیت ، مرهمی شدن رو زخمام

دلِ من ساده شکست و ، شد از عشق تو ناکام
ولی بازم تو رو می خواد ، واسه تمومِ لحظه هام

دلِ من ای دلِ خسته ، تو فقط موندی برام
تو دیگه نشو غریبه ، با غم و اندوهِ شبام

اون که رفته دیگه هیچوقت، نمی یاد توُ قصه هام
پس دیگه نگیر دلم ، هر شب بهونه تو برام

آخر خط رسیدیم و ، دیدنِ اون خیالِ خام
برو راحتم بزار ، با غم و درد و غصه هام

بزار تنها بمیرم ، توُ غربت و بی کسیام
نمی خوام بمونی اینجا ، بسوزی تو هم باهام

ما به انتها رسیدیم ، اولِ قصه بی سلام
خداحافظی برامون ، شده ختمِ این کلام

آرزوهام همه مُردن ، لبِ گوره نفسام
ما که آغازی ندیدم ، اینچنین شدیم تمام!
 
منو ببخش ای دلِ زارم ، اگه غم داره حرفام
بغضی نشسته توُ گلوم ، در نمی یاد دیگه صدام

من و دل هر دو تا مُردیم ، آخرِ قصه ناتمام
بمیرم واسه غربتت دلم ، سوختی و نذاشتی تنهام

یه روز خوب نداشتم ...

 

یه روز خوب نداشتم ...

 

امشب خیلی دلم گرفته ...

انقده که نگو ...

تو دلم انگار یه چیزی سنگینی میکنه ...

یه چیزی سنگین ,خیلی سنگین ...

اونقدری که نفس کشیدنمو سخت کنه

نمیدونم تاحالا اینجوری شدین یا نه.

 ولی من امروز بدجوری بی حالم ,

دستم به هیچ کاری نمیره,

یه احساس غریبی دارم ,

یه جور احساس پشیمونی,

احساسی که فکر کنی

همه ی فرصتهای زندگیتو از دست دادی و

 دیگه جای جبرانی نمونده واست...

وای امشب خیلی حرف دارم ...

دوس دارم تا آخر باهام بمونی ...

تاحالا اینقدر احساس ضغف نداشتم...

انگار همه ی دنیا یه جا سرم خراب شده باشه ...

قلبم تند تند میزنه ,

هنوز اون سنگینی رو دلمه...

امشب خیلی شب شلوغ پلوغی بود .

شلوغ پلوغ از این نظر که

 احساسم همش در حال تحول و دگرگونی بود...

تو این حالت هی شعر میگفتم

اما نصفه نیمه ,

تا میومدم یک شعرو کامل کنم

باز حالم عوض میشدو یه شعر دیگه و....

این شعر مسخره

بدون دستکاری و تنظیمی میزارم اینجا ...

 

امشب دلم تنگه ...

غصه مثل سنگه

این حرف یه دلتنگه

این عشق بی رنگه

عاشقی برام ننگه

عشق تو زندگیم لنگه

دلت مثل سنگه

انگار دوست داشتنم واست ننگه

حرف میزنی با خنده

اینجوری فکر میکنی میشی برنده

تو هستی آدم یه دنده

لجبازیتم هست فقط واسه بنده

این کارا شده زننده

فقط بهت میگن آدم یه دنده

حرفای هر شبت یه رنگه

بازم میکنی بهم خنده

آخرم میشی برنده

انگار دوست داشتنم واست ننگه

 

راستی تا حالا شماها هم

چنین حالتی بهتون دست داده یا نه؟

یادتونه اون اولا باهاتون راجب مرگ حرف میزدم..؟؟؟

نمیدونم چرا ولی دیگه نمیشه واقعا چرا ..؟؟؟

تورو خدا نگین تا تقی به توقی میخوره

 از مرگ و این چیزا میگه ها ...!!!

اصلا اینجوری نیستم ...

ولی خوب بلاخره شاید

 واسه خودتونم یه موقعی پیش اومده باشه

 که زندگی کردن واستون سخت شده باشه

 و تو اون شرایط سخت

 به این فکرا بیافتین...

نمیشه بگین نه ...

حتما تو این شرایط بودین و یا شایدم

 بعدا این شرایط و تجربه کنین ...(البته خدا نکنه)!!!

 

روهم همه تسخیر مرگ شده است

بدنم سرد شده است

در درونم صدایی ناشناس

تیشه بر دست شده است

قلب من خورد شده است

آن صدا گم شده است

بدنم سرد شده است

رنگ من گویی مثل گچ شده است

گویی صدایم با من قهر کرده است

بی صدا شده است با من لج کرده است

نفسی نیست مرا یاری کند

خاطرش گم شده است,بی مهر شده است

>><< 

 

بی دلیل زندگی میکنم ,

همه فرصتام و از دست دادم...

دیگه دلیلی ندارم واسه زندگی ...!!!

از این به بعد زندگی کردنم الکیه

 

دنیا برام تموم شده

دفتر عشق حروم شده

شعری ازم در نیماد

قصه ی عشق تموم شده

 

ببخشید همینجوری حرف میزنم...

همه اینا بخاطر اینه که یکم

 خودمو خالی کنم,

چی کار کنم خوب..؟؟؟

 

سوژه بدین گریه کنم

اشکمو زودی ول کنم

با سختی غصه و غم

یکمی دل دل بکنم

 

 

اگه میشه دلیل اینکه

چرا دلم گرفته یا

از چی دلم گرفته نپرسین !!!

"ممنون"

باز هم من

 

باز هم من

 

باز هم من

غريبه اي تنها

تکه تکه هاي وجودم را بر دوش ميکشم

ميروم

به کجا؟!!

با تاروپودي خسته و سوخته

به کدامين سرزمين مي توان کوچ کرد

در کدامين وادي شانه هاي خسته و لرزانم تاب مياورد

کي ناي مردن بيابم؟!!

دلم سخت گرفته است

از من

از تو

از شب گريه ها

از من

از من

از من ...

از من نيز ميگذرد

اشک ميريزم

بي صدا

دلم براي رفتن پر ميکشد

دلم پر ميکشد

خسته ام

خسته ام

اغلب زندگيم را مي بازم

ساده

ارزان

بدون حريف 

خواستم تا بار ديگر داستاني بنويسم

قلم نعره کشيد ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گرديدند ...

همه از من تقاضاي سکوت کردند .

ولی قلم  من ميدانست که بايد شرح دردها و

 غمها را بصورت کلمات نقاشي کند .

کاغذ مي دانست که

 در زير سطور غم و اندوه محو مي شود .

و  افکارم ميدانستند که از درهمي

 همانند زنجيري سر در گم مي شوند .

و من خاموش سکوت را برگزيدم .

اما ....

چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند .

و قطره هاي اشک و اندوه دل

مثل باران بهار

ارمغان کوير گونه ها شدند .

 

نامه...

 

نامه...

 


نازنین اگر من از سفر عشق بر نگشتم

 به صاحب نظران مراسم بسپار ،

 که مرا در تابوت سیاهی بگذارند

 که همه بدانند که هر چه سیاهی بود کشیدم ،

 دستانم را از تابوت بیرون بگذارید

 تا همه بدانند چیزی با خود از دنیا نبردم ،

 زبانم را از دهانم در آورید و با تیغ زخمش کنید

 که همه بدانند با زخم زبان از دنیا رفته ام ،

 چشمانم را باز بگذارید که همه بدانند

 چشم انتظار کسی بودم ،

 قفسی با مرغ عشق بر سر قبرم بگذارید

که همه بدانند مجنونی اسیر بودم

 ودر آخر تکه یخ صلیبی شکلی برسر قبرم بگذارید

 تا در هنگام طلوع خورشید

 به جای عشقم  برایم اشک بریزد

اگه یه روز من مُردم و تو منو دوست داشتی

 پنج شنبه ها بیا سرِ مزارم

و گلِ سرخی رو روی قبرم بذار

 تا همیشه اون گلی که بهت داده بودم

رو به خاطرم بیارم ... ولی...

اگه تو مُردی ... من فقط یه بار میام مزارِت ..

میام و اون دسته گلِ سفیدِ مریم رو

که با خون خودم سرخشون کردم ،

برات هدیه میکنم وعاشقانه کنارت جون میدم

 تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی

عاشق دل شکسته

 

عاشق دل شکسته

 

بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود

اهل زمین نبود نمازش شكسته بود

برسنگ قبر من بنویسید شیشه بود

تنها از این نظر كه سرا پا شكسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید پاك بود

چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید این درخت

عمری برای هر تیشه و تبر دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید كل عمر

پشت دری كه باز نمی شد نشسته بود

بی هم نفس

 

بی هم نفس 

 

من گمنامم!

تنها آمدم و تنها

بار سنگین بغضم را به دوش میگیرم

میروم!

من مدت هاست فهمیده ام کسی

منتظرم نیست!

پس میروم

میروم بلکه برای بغض هایم اشک شوم....

بی جهت دلم نمی گرفت!

درد من

درد نداشتن نبود.

اینبار دعوا سر نخواستنم بود...

پس دنیای خاطره هایم را میگذارم و...

ت-ن-ه-ا

میروم؟!...

آرزوهای قشنگ

عشق های صورتی

به عزای راه بی برگشتم بنشینید

 چشم من

     

 

        چشم من       

 

چشم من بیا منو یاری بکن 

گونه هام خشکیده شد کاری بکن

غیر گریه مگه می شه کاری کرد

کاری از ما نمیاد زاری بکن

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل  من گریه می خواد

هرچی دریا رو زمین داره خدا

با تموم ابرای آسمونا

کاشکی می داد همه رو به چشم من

تا چشام به حال مرگ گریه کنن

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل  من گریه می خواد

قصه ی گذشته های خوب من

خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن

حالا باید سر رو زانوم بذارم

تا قیامت اشک حسرت ببارم

دل هیشکی مثه من غم نداره

مثه من غربت ماتم نداره

حالا گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره

خورشید روشن ماه رو دزدیدند

زیزه اون ابرای سنگین کشیدن

همه جا رنگ سیاه ماتم

فرصت موندنمون خیلی کمه

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل  من گریه می خواد

سرنوشت چشاش کوره نمی بینه

زخمه خنجرش می مونه تو سینه

لب بسته سینه ی غرق به خون

قصه ی موندن آدم همینه

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل  من گریه می خواد

   

 

سکوت

 

 

سکوت 

 

کاش همان کودکي بودم که حرفهايش را از نگاهش ميتوان خواند ... 

 اما اکنون اگرفرياد هم بزنم کسي نمي شنود ... 

دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام ...

سکوت شکست نيست ...

   سکوت مادر فريادهاست... 

و سکوت رنگ معصوميت هاست ... 

خیلی سخته

 

 

خیلی سخته

 

خیلی سخته که نباشه...         

                هیچ جایی برای آشتی...

بی وفا شه اون کسی که...

              جونتو واسش گذاشتی...

خیلی سخته تو زمستون...

             غم بشینه روی برفا...

میسوزونه گاهی قلبو...

                زهر تلخ بعضی حرفا...

خیلی سخته توی پاییز...

              با غریبی اشنا شی...

اما وقتی که بهار شد...

           یه جوری ازش جدا شی...

خیلی سخته که ببینیش...

          توی یک فصل طلایی...

کاش مجازات بدی داشت...

            توی قانون بی وفایی...

 

عشق

 

      

 

 عشق        

 

 

عشق يعنی با غم الفت داشتن

         سوختن با درد نسبت داشتن

                    عشق دريک جمله يعنی انتظار

                                انتظار روز رجـــعت داشتن

                                       عشق يعنی مستی و ديوانگی

                                                عشق يعنی در جهان بيگانگی

                                       عشق يعنی شب نخفتن تا سحر

                              عشق يعنی سجده ها با چشمان تر

                     عشق يعني سر به در آويختن

             عشق يعنی اشک حسرت ريختن

  عشق يعنی در جهان رسوا شدن

         عشق يعنی مست و بی پروا شدن

                  عشق يعنی سوختن يا ساختــن

                           عشق يعنی زندگی را باختن

                                   عشق يعنی انتـــظار و انتـــظار

                                           عشق يعنی هرچه بينی عکس يار

                                     عشق يعنی ديـده بر در دوختـن

                           عشق يعنی در فراقش سوختن

                 عشق يعنی لحظه های التهاب

        عشق يعنی لحظه های ناب ناب

 عشق يعنی با پرستو پر زدن

         عشق يعنی آب بر آذر زدن

                   عشق يعنی سوز نی آه شبان

                            عشق يعنی معنی رنگين کمان

                                     عشق يعنی با گلي گفتن سخن

                                              عشق يعنی خون لاله بر چمن

                                      عشق يعنی شعله بر خرمن زدن

                             عشق يعنی رسم و دل برهم زدن

                    عشق يعنی يک تيمم يک نماز

          عشق يعنی عالمی راز و نياز

عشق يعنی چون محمد پا به راه

       عشق يعنی همچو يوسف قعر چاه

               عشق يعنی بيستون کندن به دست

                        عشق يعنی زاهد اما بت پرست

                                 عشق يعنی همچومن شيدا شدن

                                          عشق يعنی قلــه و دريا شدن

                                 عشق يعنی يک شقايق غرق خون

                       عشق يعنی درد ومحنت دردرون

              عشق يعنی يک تبلور يک سرود

   عشق يعنی يک سلام و يک درود

           عشق يعنی جام لبريز از شراب

                    عشق يعنی تشنگی يعنی سراب

                            عشق يعنی حسرت شبهای گرم

                                    عشق يعنی ياد يک رويای نرم

                                        عشق يعنی غرقه گشتن در سراب

                                    عشق يعنی حلقه های بی حساب

                          عشق يعنی تا ابد بی سرنوشت

                  عشق يعنی آخــرخط بهـشــت

         عشق يعنی گم شدن در لحظه ها

عشق يعنی آبـی بی انتـــها

        عشق يعنی زرد تنها و غريب

                عشق يعنی سرخی ظاهر فريب

                          عشق يعنی تکيه بر بازوی باد

                                   عشق يعنی حسرتت پاينده باد

                                    عشق يعنی هرزمان تنها شنيدن نام او

                                             عشق يعنی هرچه گفتن هرچه کردن

                                  

 

بسه...دیگه بسه خدا!!!

 

بسه...دیگه بسه خدا!!!

 

 

انگاری غم نمی خواد دست از سر من برداره.........

انگاری تا نابودم نکنه ول کنم نیست.........

شاید من واسه این هستم و نفس می کشم

 که هر چی غم دنیاس بیاد سراغم..........

راستی وقتی من می میرم غم پیش کی میره؟.........

یعنی تا کی باید زنده باشم و نفس بکشم؟........

 تا کی؟.........

اصلا منتظر چی هستم؟........

 چی می خوام؟.........

خدایا........

دوسم داری مگه نه؟.......

 خودت می گی خودت گفتی همه بنده هاتو دوس داری.....

من هیچی ازت نمی خوام .......

هیچی.............

فقط می خوام خیلی زود.........

زودتر و زودتر نفسمو بگیری...........

امروز . همین حالا . شب. فردا.

هر چی زودتر باشه بهتره.........

تو چه طور خدایی هستی که سالهاست عذاب کشیدنمو

نگاه می کنی و کاری برام نمی کنی.........

مگه تو خدا نیستی.........

مگه تو اونی نیستی که هر کار بخوای می کنی .

 کاری که حتی به ذهن ما بنده هات غیر ممکنه....

من میرم........

من باید برم..........

آخه چه قدر دروغ........

چه قدر نامردی........

چه قدر فر یب.........

برا چی باید بمونم ؟.........

 چون تو می خوای؟........

 چون تو اراده کردی که من باشم و زجر بکشم!!!

من کفر می گم تو قهرت می گیره.........

آره من کفر می گم..............

داره ۸ ماه می گذره و تو فقط و فقط به من نگاه می کنی....

ضجه ها مو ............

التماس کردنمو..........

باشه تو که التماس بنده هاتو دوست داری....

امشبم تا صبح التماست می کنم.....................

آخه تو چه جور خدایی هستی.......................

من تاوان چی رو دارم پس می دم؟................

تاوان به دنیا اومدنم...............

نفسایی که بهم دادی؟..........

من نمی خوام دیگه نمی خوام نفس بکشم....

نمی خوام..........

تا کی؟........................

تا کی؟.........................

مگه من آدمم؟...........

آره مگه منم می شکنم.......

مگه منم می فهمم............

آخه چرا خدا..............

چرا؟

احساس می کنم:

 روحمو که زخمیه که دیگه نا نداره.که خستس.

 که می خواد بره و اسیر این تن لعنتیه......

من خستم خدا............

من از گریه کردن متنفرم.......

از دلشوره بدم می یاد.......

میگن همه چی درست می شه......

پس کی خدا؟.......................

از اینکه از صداقتم از سادگیم

سواستفاده شه بدم می یاد......... 

من از زندگی خستم خدا......

خستم خدا !!!!!

یک روز مانده به تولدم

 

یک روز مانده به تولدم

 

کودکی ام را به یاد می آورم

آنگاه که بی خیال همه زندگی را در آغوش میگرفتم

روزها همبازی ام شادی بود و شبها بالشم اشتیاق فردا

شکایتی نداشتم و کاستی هایم را به امید میبخشیدم

 

نوجوانی ام را به یاد می آورم

آنگاه که زندگی را موشکافانه مینگریستم

روزها به تحقیق خود و شبها خدا را جستجو میکردم

هر چیزی را دلیلی میخواستم و امیدم را به فردا میسپردم

 

نخستین روزهای جوانی ام را به یاد می آورم

آنگاه که زندگی پر از فهمیدن و

 نفهمیدن بود پر از امید و نا امیدی

روزها به جوانی میگذشت و

شبها رویاهایم مجال خوابیدن نمیدادند

 

جوانی ام را به یاد می آورم

همین دیروز همین امروز همین ....

روزها در اندیشه فردا و شبها در فکر امروز که گذشت

لحظه ها را گم کرده بودم و امید هم

 در لحظه ها گم شده بود و جوانی میان این دو

 

می اندیشم که چگونه لحظه هایم رفت و هیچ نفهمیدم

باز می اندیشم . آری زندگی همین است.

همین گذرها همه خاطرات دیروز

 همه لحظه های امروز همه امیدهای فردا

هر چه تا امروز میدانم حاصل  همه ندانستن های

 دیروز است و همه سرمایه فردا

 

نوشته هایم را میخوانم و به دل نگرانی های دیروز میخندم

و باز مینویسم تا فردا چیزی برای خندیدن داشته باشم

تنها چیزی که در تمام لحظه هایم

 حضوری روشن داشته رد پای خداست

 

امید را که بیدار می کنم جوانی ام باز میگردد

 خدا را که صدا میزنم خود را می یابم

دوباره خودم خواهم شد پر از امید پر از شور جوانی پر از اشتیاق

 

همه را می بخشم همه را

خانه دلم را آب و جارو میکنم

تا در پاییزی ترین لحظه زندگیم گلهای بهاری عشق شکوفه کند

و صدای خش خش برگهای کینه

 زیر پای عشق زیباترین ملودی روزهایم شود

 

1372/9/15 

تولدم مبارک

هورااااااااااااااااااااااااااااا

بی کسی

 

بی کسی 

 

بس شنیدم داستان بی کسی 

 بس  شنیدم  قصه  دلواپسی

قصه عشق از زبان هر کسی

حال بشنو از من این افسانه را

داستان  این  دل  دیوانه  را

چشم هایش بویی از نیرنگ داشت

دل دریغا!!!!!!!!!!!!!!

سینه ای از سنگ داشت

با دلم انگار قصد جنگ داشت

گویی از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من

عاشقم من

قصد هیچ انکار نیست

لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن

 من سوختن

بر دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز

 او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شدیم

آتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن

باک نیست

خون دل هر لحظه خوردن

باک نیست

آه می ترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم

وای از این صید و آه از آن کمند

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند

دوستان گفتند و دل نشنید پند

خانه ای  ویران تر از  ویرانه ام

من حقیقت نیستم افسانه ام

گرچه سوزد پر ولی پروانه ام

فاش می گویم :

که من دیوانه ام

تا به کی آخر چنین دیوانگی

پیلگی بهتر از این پروانگی

گفتمش آرام جانی

گفت: نه

گفتمش شیرین زبانی

گفت: نه

گفتمش نا مهربانی

گفت: نه

می شود با من بمانی

گفت: نه

  دل شبی دور از خیالش سر نکرد

گفتمش

 افسوس او باور نکرد

خود نمیدانم خدایا چیستم

یک نفر با من بگوید کیستم

بس کشیدم آه از دل بردنش

آه اگر آهم بگیرد دامنش

با تمام بی کسی ها ساختم 

 وای بر من

ساده بودم باختم

دل سپردن دست او دیوانگیست

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بیمار من است

فکر می کردم که او یار من است

نه!!!!!!!

 فقط در فکر آزار من است

نیتش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دوروغی فاحش است

یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت

بغض تلخی در گلویم کرد و رفت

مصب او هر چه بادا باد بود

از عشق

 

از عشق

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید:

چرا دوستم داری؟

 واسه چی عاشقمی؟

پسر: دلیلشو نمیدونم ...

اما واقعا دوست دارم ...

دختر: تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی...

 پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

پسر: من جدا دلیلشو نمیدونم،

 اما میتونم بهت ثابت كنم

دختر: ثابت كنی؟

نه! من میخوام دلیلتو بگی

پسر: باشه.. باشه!!! میگم...

 چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد،

اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم

 اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه !!!!!!!!!

 پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم

 اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی،

پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی

پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،

پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

((مورد توجه بعضی ها))

عاشق

 

عاشق

 

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت

 اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن

 تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود

 و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه

 بهش میخندید

 هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم

 بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست.... 

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

  توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت

 که یه دختری اومد و از کنارش رد شد

  پسر  وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد

  انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته

 حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولی نتونست

 مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب

 راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد

 و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه

و اون شب خوابش نبرد  همش به دختره فکر میکرد

بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد

 چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود

تا اینکه باز دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه ریخت

  ولی این دفعه رفت دنبال دختره و

شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد

 دختره هیچی نمیگفت

تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد

 پسره برای اولین بار توی عمرش

 به دختره گفت دوست دارم

  دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت

 پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود

 ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد

 اون شب دیگه حال پسره خراب نبود

چند روز گذشت  تا اینکه دختره به پسر جواب داد

و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد

 پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه

  از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد

 اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن

که با هم میرن بیرون

 وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن

 توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن

اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت

پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه

 همینجوری چند وقت با هم بودن

 پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره

 اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد

اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد

یه چند وقتی گذشت 

 با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن

تا این که روز های بد رسید روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه

 به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد

دختره دیگه مثل قبل نبود

دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد

 و کلی بهونه میاورد دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره

  دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد

 و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه

از اونجا شد

که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد

کم کم گریه اومد به سراغش

 دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره

دیگه اون دختر اولی نبود

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده

 یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره

 یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد

 هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد

 همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد

ولی دختره جواب نمیداد

 یه سری هم که زنگ زد پسره 

دختره گوشی رو داد به یه مرده تا جواب بده

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره

 همونجا وسط خیابون زد زیر گریه

 طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد

 همونجور با چشم گریون اومد خونه  و رفت توی اتاقش

 و در رو بست یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد

و در رو روی هیچکس باز نمیکرد

 تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون

 و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد

تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد  دختره زنگ زد

 و به پسره گفت که میخوام ببینمت 

و قرار فردا رو گذاشتن

 پسره اینقدر خوشحال شده بود فکر میکرد

 که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد

باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون

 دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن

  و بهشون خوش میگذره

ولی فردا شد پسره رفت توی همون پارک

 و روی همون صندلی که قبلا میشستن نشست

 تا دختره اومد پسره کلی حرف خوب زد 

 ولی دختره بهش گفت بس کن

  میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن 

 دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم

که اونم خیلی منو میخواس

ت یک سال تموم شب و روزمون با هم بود

 و خیلی هم دوستش دارم

ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست

مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده

ولی من اصلا تو رو دوست ندارم

 این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم

به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم

 پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت

 و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت

 من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی

 تو رو خدا من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم

 این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید

 و براش تکرار میشد و

 پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم

 که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه

تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم

 باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد

دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد

 تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت

پسره همین طور داشت گریه میکرد

 و دختره هم دور میشد

 تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید

فکر میکرد که ارومش میکنه

 همینطور سیگار میکشید

 دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون

 تا اینکه شب شد و هوا سرد شد

 و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه

 همش داشت گریه میکرد

 دو روز تموم همینجوری گریه میکرد

 زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود

 تازه میفهمید که

خودش یه روزی به یکی که داشت

برای عشقش گریه میکرد خندیده بود 

 و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد

  پسره با خودش فکر کرد

 که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه

 کلی با خودش فکر کرد

تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا

 و رفت سمت خونه دختره

میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه اگه قبول نمیکرد

 میخواست به پای دختره بیافته

میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن

 وقتی رسید جلوی خونه دختره 

 سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست

 تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد زنگ زد

 و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین

 مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل

 ولی دختره خوشحال نشد

 وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره

 داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد

ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد

 تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد

 و خون تو صورتش رو پاک کرد

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت

 به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت

 پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم

 نمیتونم ازش جدا باشم

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

  پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد

 صورت پسره پر از خون شده بود

و همینطور گریه میکرد

 تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد.

 پسره با صورت خونی و چشم های گریون

 توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند

 مادره پسره اون شب 

 به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود

به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه

ولی فرداش پسرش رو زیر بارون

 با لباس خیس و صورت خونی

بی هوش توی پارک پیدا کرد

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد

 هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته

 چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه

 هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش

و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه

که داره برای عشق گریه میکنه

 دیگه بهش نمیخنده

بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه

 پسره دیگه از اون موقع به بعد

 عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....

عشق بی همتا

 

عشق بی همتا

 

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

 وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد

 دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

 مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود مثل یه غنچه … 

 وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد

اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد

 که اشک توی چشمام جمع میشد.

 دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

 دیوونم کرده بود , اونم دیوونه بود .

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

بعد می خندید , می خندید و…

منم اشک تو چشام جمع میشد .

 صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

وقتی می خواست بوسش کنم ٫

چشماشو میبست ٫

 سرشو بالا می گرفت ٫ لباشو غنچه می کرد ٫

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند.

من نگاش می کردم .

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫

 لبامو می ذاشتم روی لبش .

دوست داشت لباشو گاز بگیرم .من دلم نمیومد .

اون لبامو گاز می گرفت .

چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …

 وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم :

 دوستت دارم ٫ نخودی می خندید .

شبا سرشو می ذاشت رو سینمو

صدای قلبمو گوش می داد .

من هم موهاشو نوازش میکردم .

عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .

 دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫

لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫

جاش که قرمز می شد می گفت :

هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .

 منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .

تا یک هفته جاش می موند .

 معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .

تموم زندگیمون معاشقه بود .

همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫

میومد و روی پام مینشست .

دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫ می گفت :

 میدونی قلبم چی می گه ؟

می گفتم : نه

 می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …  بعد  می خندید ….

 منم اشک تو چشام جمع می شد .

اندامش اونقدر متناسب بود

 که هر دختری حسرتشو بخوره .

مثل مجسمه مرمر ونوس .

تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد مثل بچه ها .

 قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …

 وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .

بعد یهو آروم می شد , به چشام نگاه می کرد .

اصلا حالی به حالیم می کرد دیوونه دیوونه ….

 بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .

 نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .

می خواستم فقط نگاش کنم .

هیچ چیزبرام مهم نبودفقط اون …  .

من می دونستم (( م... )) سرطان داره

ولی خودش نمی دونست ..

نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .

تا اینکه بلاخره بعد از یکسال

 سرطان علایم خودشو نشون داد .

((م...)) پژمرد .

هیچکس حال منو نمی فهمید .

دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .

یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫ دستموگرفت

٫ آروم برد روی قلبش ٫ گفت :

 می دونی قلبم چی می گه؟

 بعد چشاشو بست ,  تنش سرد بود .

دستمو روی سینه اش فشار دادم .

هیچ تپشی نبود .

داد زدم : خدا …

((م...)) مرده بود .

من هیچی نفهمیدم ولو شدم رو زمین .

هیچکس نمی فهمه من چی میگم .

هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫

هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫هنوزم دیوونه ام.

 

 

زیباترین قلب

 

روزي مرد جواني وسط شهري

 ايستاده بود و ادعا مي كرد

 كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند.

قلب او كاملاً سالم بود

و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود

 و همه تصديق كردند كه قلب او

به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

 مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند

 به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت

 كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست.

 مرد جوان و ديگران با تعجب

به قلب پير مرد نگاه كردند

 قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود.

قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده

 و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود

 و آنها به راستی جاهاي

 خالي را به خوبي پر نكرده بودند

براي همين  گوشه‌هايی

 دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي

 عميقي وجود داشت

 كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود،

 مردم كه به قلب پير مرد

خيره شده بودند با خود مي‌گفتند

 كه چطور او ادعا مي‌كند

 كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد

 و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛

قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛

قلب تو فقط مشتي

زخم و بريدگي و خراش است .

 پير مرد گفت:

درست است قلب تو

سالم به نظر مي‌رسد

 اما من هرگز قلب خود

 را با قلب تو عوض نمي‌كنم.

هر زخمي نشانگر انساني است

 كه من عشقم را به او داده‌ام، 

 من بخشي از قلبم را

جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

 گاهي او هم بخشي

 از قلب خود را به من داده است

 كه به جاي آن تكه‌ي

 بخشيده شده قرار داده‌ام؛

اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند

 گوشه‌هايي دندانه دندانه در

قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛

 چرا كه ياد‌آور عشق

ميان دو انسان هستند.

بعضي وقتها  بخشي از

 قلبم را به كساني بخشيده‌ام

 اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند،

 اينها همين شيارهاي عميق هستند.

گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور

 عشقي هستند كه داشته‌ام.

 اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند

و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای

 كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند،

 پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، 

اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق

 از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...