برهوت

در مورد هیچ چیز در برهوت تنهایی

برهوت

در مورد هیچ چیز در برهوت تنهایی

سلام  

 امروز میخوام دوباره چند تا از دو بیتیهای فایز دشتستانی را براتون بنویسم 

 

   منکه  به دو بیتیهای فایز  خیلی علاقه دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد  

 

                             فلک در آسمان سنگ میتراشد 

 

                                    ندانم شیشه ی عمر که باشد ؟ 

 

                                                   برو فایز نگاه بخت خود کن  

 

                                                 که شاید شیشه ی عمر تو باشد  

 

                     ******************************************** 

 

                      دلم جوش میزند اندر سر امشب 

 

                                    یقین آورد نامم دلبر امشب 

 

                                         دل فایز چو سیم تلگرافست 

 

                                       هزاران سر خبره ده زین سر امشب   

 

                  **********************************************  

 

                        رخ و چشم و لب و قد رسایت  

 

                                      مرا انداخت در دام بلایت 

 

                                        اگر زین ورطه فایز در برد جان 

 

                                                  کنم جان و دل و تن را فدایت   

 

                 ******************************************* 

 

                              اگر صد تیر ناز از دلبر آید  

 

                                  مکن باور که آه از دل بر آید  

 

                                      پس از صد سال بعد از مرگ فایز  

 

                                                      هنوز  آواز   دلبر  دلبر  آید   

 

                  *********************************************  

 

 

سلام به همگی  

 

امروز میخوام ادامه ی داستانمو براتون تعریف کنم البته داستان که چه عرض کنم خاطره 

 

خوب در ادامه داستان به اونجا رسیدیم که گفتم بعد از گذشت دو یا سه روز از بی هوشی  

 

من وقتی که چشمامو باز کردم دیدم که در بخش مراقبتهای ویژه هستم و افراد خانواده و چند 

 

تا از اشناها در پشت پنجره اتاق من منتظر به هوش آمدن من هستند در این موقع بود که دکتر  

 

بخش وارد اتاق شد و پس از یه سری معاینات و سوال وجواب به پرستار گفتند که منو به بخش  

 

داخلی منتقل کنند و به خانوادم اجازه ی ملاقات بدن پس از انتقال به بخش داخلی و ملاقات  

 

خانواده و اشناها البته در ساعات ملاقات بیمارستان نزدیکای شب بود که مامانم میخواست  

 

کنار من تو بیمارستان بمونه که فکر کنم پرستارا اجازه ندادن و گفتند که بیمار نیازی به همراه  

 

نداره مامانم هم با کلی ناراحتی و دلواپسی منو تنها گذاشت و رفت حالا من موندم و یه اتاق  

 

چهار تخته که تنها بیمار داخلش من بودم و بقیه تختها خالی بودن در این موقع پرستار اومد سرم  

 

منو عوض کرد و رفت بعد از چند لحظه یه دفعه حال من بد شد به گونه ای که به شدت احساس  

 

خفگی میکردم و انگار یکی داشت خفم میکرد هر کاری میکردم نفسم بالا نمیومد شروع کردم با  

 

مشت و لگد زدن به تخت و کمدی که کنار تختم بود و فشار دادن زنگ پرستارا که بالای سرم بود  

 

که شاید کسی بیاد کمکم کنه ولی بی فایده بود انگار کسی متوجه اون همه سرو صدایی 

 

که من میکردم نمیشد و کسی نبود که بیاد و کمکم کنه که یه دفعه بعد از چند لحظه احساس  

 

سبکی عجیبی کردم و راه نفس کشیدنم باز شد و یه ارامش عجیبی بهم دست داد بعد  

 

مثل کسی که از یه خواب عمیق و راحت بیدار شده باشه اومدم از روی تختم بلند شدم که 

 

بیام پایین و برم  بیرون که یه دفعه چشمم به یکی افتاد که روی تخت جفتی من دراز کشیده 

 

بود و یه چیزی مثل یه چادر سیاه رو خودش کشیده بود و  صورتشو نمیتونستم ببینم ولی 

 

احساس میکردم که به شدت اونو دوست دارم و با اینکه چهرش معلوم نبود ولی یه حسی بهم  

 

میگفت که خیلی مهربانه و منو جذب خودش کرده بود همینطور که داشتم نگاش میکردم 

 

سرمو به علامت سلام کردن تکون دادم که اون هم با تکون دادن سرش به من جواب داد که  

 

در این موقع یه دفعه دیدم که دوباره انگار از خواب بیدار شدم  و این دفعه هیچ کس داخل اتاق  

 

نبود و من کاملا سر حال بودم و البته متعجب بخاطر اتفاقی که برام افتاده بود بلند شدم و از  

 

روی تخت پایین اومدم  و  از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت چند پرستاری که روبروی اتاق من  

 

ایستاده  بودن و اول ازشون پرسیدم که ایا من خواب بودم کسی اومده داخل اتاق من حالا یا  

 

بیمار یا همراه بیمار که جواب دادن نه هیچ کس وارد این اتاق نشده طی این چند ساعتی که 

 

ما اینجا بودیم بعد جریانو براشون تعریف کردم و گفتم چرا من این همه سر و صدا راه انداختم 

 

و زنگ پرستارا رو زدم کسی نیومده کمک که دیدم گفتن ما هیچ سر و صدایی نشنیدیم   

 

و زنگ ما هم به صدا در نیومده منم متعجب تر به داخل اتاقم برگشتم و صبح اون روز هم دکتر  

 

منو ترخیص کردن ولی طی این همه سال این برای من مثل یه معما شده که اونیکه من دیدم  

 

کی بوده و جریان چی بوده البته بعدها برای بعضیها که تعریف کردم هر کی یه نظر داشت  

 

و بعضی میگفتن که روح خودم بوده که دیدم بعضیها هم میگفتن که عزراییل بوده و  

 

خلاصه هر کی یه چیز میگفت حالا نظر شما چیه به نظر شما جریان چی بوده و اونیکه من دیدم  

 

کی یا چی بوده ................ 

 

  

     

 

 

سلام 

 

میخوام از این ببعد هر وقت که حس و حوصلش بود براتون یه سری از  

 

خاطرات و اتفاقات  عجیبی  که تو زندگیم اتفاق افتاده رو  تعریف 

 

کنم البته ممکنه بعضیهاشون یه خورده عجیب به نظر برسن ولی خوب  

 

واقعین  و واقعا اتفاق افتاده برای من یه همچین مسائلی از جمله خاطره ای 

 

که الان میخوام براتون تعریف کنم که بر میگرده به حدود ده سال پیش اره تقریبا ده سال  

 

پیش بود که من بخاطر یه مسمومییت خیلی شدید بیهوش به بیمارستان منتقل شدم 

 

در انجا دکترا پس از کلی شستشوی معده و کارای دیگه از به هوش آمدن من نا امید شده  

 

بودن و فقط بخاطر دل خانواده ام گفته بودن که منو منتقل کنن به بیمارستان مجهز تری در  

 

شهری دیگه که امکانات پزشکیشون به اصطلاح بیشتره  ولی به یکی از آشناهامون

 

گفته بودن که من تا رسیدن به اون شهر دوام نمی یارم و به احتمال زیاد در بین راه تمام  

 

میکنم و خواهم مرد ولی خوشبختانه من تونستم تا رسیدن به اونجا مقاومت کنم و دوام بیارم 

 

البته این چیزها رو من خبر نداشتم خانوادم بعدا برام تعریف کردن بگذریم بعد از اینکه به اون  

 

بیمارستان رسیدیم و دکترای اونجا  پرونده ی پزشکی منو دیدن اول قبول نکردن که من اونجا  

 

بستری بشم چون اونا هم فکر کرده بودن که بی فایده است و من خیلی زود تموم میکنم و نیازی  

 

به بستری کردن من نیست ولی به اصرار زیاد خانوادم منو پذیرفته بودن و از آنها رضایت نامه ای  

 

گرفته بودن مبنی بر اینکه اگه نیاز بود برای نجات من عضوی از بدنم را قطع کنن و............ 

 

و در این مدت من کاملا بیهوش بودم و چیزی بیاد نمی اورم تا اینکه فکر کنم بعد از گذشت  

 

دو یا سه روز به هوش اومدم و چشمامو که باز کردم دیدم که تو بخش مراقبتهای ویژه هستم  

 

و کلی دم ودستگاه بهم وصله بعد دیدم که از پشت پنجره خانوادم و آشناهامون ایستادن  

 

و همه منتظر به هوش اومدن من بودن..................... 

 

ادامه دارد.................... 

 

هر آنکس عاشق است از جان نترسد 

 

         که عشق از کنده و زندان نترسد  

 

                 دل عاشق بود گرگ گرسنه  

 

                  که گرگ از هی هی چوپان نترسد  

 

                               بابا طاهر 

 

********************************************* 

 

هر آنکس عاشق است از دور پیداست  

 

لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست   

 

          بود فایز مثال روزه داران   

 

      اگر تیرش زنی خونش نه پیداست  

 

           فایز دشتستانی  

 

*********************************************