برهوت

در مورد هیچ چیز در برهوت تنهایی

برهوت

در مورد هیچ چیز در برهوت تنهایی

سلام 

 

میخوام از این ببعد هر وقت که حس و حوصلش بود براتون یه سری از  

 

خاطرات و اتفاقات  عجیبی  که تو زندگیم اتفاق افتاده رو  تعریف 

 

کنم البته ممکنه بعضیهاشون یه خورده عجیب به نظر برسن ولی خوب  

 

واقعین  و واقعا اتفاق افتاده برای من یه همچین مسائلی از جمله خاطره ای 

 

که الان میخوام براتون تعریف کنم که بر میگرده به حدود ده سال پیش اره تقریبا ده سال  

 

پیش بود که من بخاطر یه مسمومییت خیلی شدید بیهوش به بیمارستان منتقل شدم 

 

در انجا دکترا پس از کلی شستشوی معده و کارای دیگه از به هوش آمدن من نا امید شده  

 

بودن و فقط بخاطر دل خانواده ام گفته بودن که منو منتقل کنن به بیمارستان مجهز تری در  

 

شهری دیگه که امکانات پزشکیشون به اصطلاح بیشتره  ولی به یکی از آشناهامون

 

گفته بودن که من تا رسیدن به اون شهر دوام نمی یارم و به احتمال زیاد در بین راه تمام  

 

میکنم و خواهم مرد ولی خوشبختانه من تونستم تا رسیدن به اونجا مقاومت کنم و دوام بیارم 

 

البته این چیزها رو من خبر نداشتم خانوادم بعدا برام تعریف کردن بگذریم بعد از اینکه به اون  

 

بیمارستان رسیدیم و دکترای اونجا  پرونده ی پزشکی منو دیدن اول قبول نکردن که من اونجا  

 

بستری بشم چون اونا هم فکر کرده بودن که بی فایده است و من خیلی زود تموم میکنم و نیازی  

 

به بستری کردن من نیست ولی به اصرار زیاد خانوادم منو پذیرفته بودن و از آنها رضایت نامه ای  

 

گرفته بودن مبنی بر اینکه اگه نیاز بود برای نجات من عضوی از بدنم را قطع کنن و............ 

 

و در این مدت من کاملا بیهوش بودم و چیزی بیاد نمی اورم تا اینکه فکر کنم بعد از گذشت  

 

دو یا سه روز به هوش اومدم و چشمامو که باز کردم دیدم که تو بخش مراقبتهای ویژه هستم  

 

و کلی دم ودستگاه بهم وصله بعد دیدم که از پشت پنجره خانوادم و آشناهامون ایستادن  

 

و همه منتظر به هوش اومدن من بودن..................... 

 

ادامه دارد.................... 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
parham دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://erphan.blogfa.com

دیدم خوب بود .ادامه هم بذار سریع تر بخونیم

pani دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

elahi che dastane derami, ashk to cheshmam jam shod, baghiyasho zod benevis ........montazerammmmmmmmmmmmmm

آغازی دیگر دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://start2.blogsky.com

عجب داستانی!!فقط به خاطر مسمومیت؟!

. دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://nog.blogsky.com

سلام
خوبی؟
امیدوارم حالت خوب باشه!
راستش خاطره ات خوب بود خیلی خوب هم بود.
هرچند خاطره تلخ وشیرین داره، ولی من بیشتر خاطره های شیرین رو دوست دارم بخونم.
البته از لحاظ نوشتن وتعریف کردن خوب نوشتی حتی می تونم بگم دست به نوشتنت خیلی خوبه خوب تعریف می کنی و رو کاغذ پیاده می کنی.
به هر حال برات ارزوی موفقیت میکنم امیدوارم همیشه شاد و سرزنده وبا سلامتی در کنار خانواده ات زندگیت رو ادامه بدی
با آرزوی موفقیتت.

شازده کوچولو دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ http://lepetitprince.blogsky.com

آخی...حتما خیلی سخت گذشته. خداروشکر که الان خوبی

سندباد سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://www.jahangaard.blogsky.com

باید سخت بوده باشد به خصوص برای خانوادتون.من هم شاید رو اوردم به خاطرات.

pani سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

baba akharesh chi shod? b hosh omadi ya na? dastanet harf nadare bazam edame bede, zoooooood

داوود چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ http://asemoneabiman.blogfa.com/

سلام

از اینکه از خاطراتت و روزمره هایت مینویسی خوشحالم

این خاطره جذابی شد حتما ادامه اش رو بنویس
کار خدا رو ببین

سلام

مرسی از اومدنت

مرتضی چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ http://omid-e-naomid.blogsky.com/

عجب!!!
بد جوری از دست عزرائیل در رفتی ها!!
هر جا هستی موفق باشی.

ادامشم بزار که مشتاقیم بخونیم!

بعد یه سوال چرا شما به کامت ها اصلاً جواب نمیدی؟

سلام

مرسی از اومدنت

ولی میدونی با چه بدبختی تونستم عزراییل و بپیچونمش و یه مهلت دوباره ازش بگیرم

parham چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ http://erphan.blogfa.com

سلام
خوبی
آپم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد