برهوت

در مورد هیچ چیز در برهوت تنهایی

برهوت

در مورد هیچ چیز در برهوت تنهایی

سلام به همگی  

 

امروز میخوام ادامه ی داستانمو براتون تعریف کنم البته داستان که چه عرض کنم خاطره 

 

خوب در ادامه داستان به اونجا رسیدیم که گفتم بعد از گذشت دو یا سه روز از بی هوشی  

 

من وقتی که چشمامو باز کردم دیدم که در بخش مراقبتهای ویژه هستم و افراد خانواده و چند 

 

تا از اشناها در پشت پنجره اتاق من منتظر به هوش آمدن من هستند در این موقع بود که دکتر  

 

بخش وارد اتاق شد و پس از یه سری معاینات و سوال وجواب به پرستار گفتند که منو به بخش  

 

داخلی منتقل کنند و به خانوادم اجازه ی ملاقات بدن پس از انتقال به بخش داخلی و ملاقات  

 

خانواده و اشناها البته در ساعات ملاقات بیمارستان نزدیکای شب بود که مامانم میخواست  

 

کنار من تو بیمارستان بمونه که فکر کنم پرستارا اجازه ندادن و گفتند که بیمار نیازی به همراه  

 

نداره مامانم هم با کلی ناراحتی و دلواپسی منو تنها گذاشت و رفت حالا من موندم و یه اتاق  

 

چهار تخته که تنها بیمار داخلش من بودم و بقیه تختها خالی بودن در این موقع پرستار اومد سرم  

 

منو عوض کرد و رفت بعد از چند لحظه یه دفعه حال من بد شد به گونه ای که به شدت احساس  

 

خفگی میکردم و انگار یکی داشت خفم میکرد هر کاری میکردم نفسم بالا نمیومد شروع کردم با  

 

مشت و لگد زدن به تخت و کمدی که کنار تختم بود و فشار دادن زنگ پرستارا که بالای سرم بود  

 

که شاید کسی بیاد کمکم کنه ولی بی فایده بود انگار کسی متوجه اون همه سرو صدایی 

 

که من میکردم نمیشد و کسی نبود که بیاد و کمکم کنه که یه دفعه بعد از چند لحظه احساس  

 

سبکی عجیبی کردم و راه نفس کشیدنم باز شد و یه ارامش عجیبی بهم دست داد بعد  

 

مثل کسی که از یه خواب عمیق و راحت بیدار شده باشه اومدم از روی تختم بلند شدم که 

 

بیام پایین و برم  بیرون که یه دفعه چشمم به یکی افتاد که روی تخت جفتی من دراز کشیده 

 

بود و یه چیزی مثل یه چادر سیاه رو خودش کشیده بود و  صورتشو نمیتونستم ببینم ولی 

 

احساس میکردم که به شدت اونو دوست دارم و با اینکه چهرش معلوم نبود ولی یه حسی بهم  

 

میگفت که خیلی مهربانه و منو جذب خودش کرده بود همینطور که داشتم نگاش میکردم 

 

سرمو به علامت سلام کردن تکون دادم که اون هم با تکون دادن سرش به من جواب داد که  

 

در این موقع یه دفعه دیدم که دوباره انگار از خواب بیدار شدم  و این دفعه هیچ کس داخل اتاق  

 

نبود و من کاملا سر حال بودم و البته متعجب بخاطر اتفاقی که برام افتاده بود بلند شدم و از  

 

روی تخت پایین اومدم  و  از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت چند پرستاری که روبروی اتاق من  

 

ایستاده  بودن و اول ازشون پرسیدم که ایا من خواب بودم کسی اومده داخل اتاق من حالا یا  

 

بیمار یا همراه بیمار که جواب دادن نه هیچ کس وارد این اتاق نشده طی این چند ساعتی که 

 

ما اینجا بودیم بعد جریانو براشون تعریف کردم و گفتم چرا من این همه سر و صدا راه انداختم 

 

و زنگ پرستارا رو زدم کسی نیومده کمک که دیدم گفتن ما هیچ سر و صدایی نشنیدیم   

 

و زنگ ما هم به صدا در نیومده منم متعجب تر به داخل اتاقم برگشتم و صبح اون روز هم دکتر  

 

منو ترخیص کردن ولی طی این همه سال این برای من مثل یه معما شده که اونیکه من دیدم  

 

کی بوده و جریان چی بوده البته بعدها برای بعضیها که تعریف کردم هر کی یه نظر داشت  

 

و بعضی میگفتن که روح خودم بوده که دیدم بعضیها هم میگفتن که عزراییل بوده و  

 

خلاصه هر کی یه چیز میگفت حالا نظر شما چیه به نظر شما جریان چی بوده و اونیکه من دیدم  

 

کی یا چی بوده ................ 

 

  

     

 

 

نظرات 15 + ارسال نظر
. چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://nog.blogsky.com

سلام
خوبی؟
راستش این ماجرا هم یه جورایی برای من هم اتفاق افتاده ولی با ماجرای تو فرق داشت چون من مریض نبودم.
به هر حال داستان قشنگی بود خیلی هم خوشم اومد.
امیدوارم همیشه سرزنده وشاد وسرحال باشی.
با آرزوی موفقیتت.

parham چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ http://erphan.blogfa.com

عجب داستانی

مهرداد چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ http://manam-minevisam.blogsky.com

عجب خاطرات عجیبی!!!!!
شبیه فیلم زامبیا بود!!!

من جات بودم شاید خودمو همونجا حلق آویز میکردم!!!!!!!!!!

ایلیا چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ

به نام یزدان پاک

سلام

عجب ماجرایی بود
البته برای من عجیب نبود
چون منم کم از این ماجراها برام پیش اومده
هربارم که تعریف کردم بهم خندیدن!
ولی من کاملا شما رو درک میکنم
مطمئن باشید عزرائیل نبوده!
چون اگر بود الان باید از بهشت وبلاگتونو آپ میکردید!!!

هرکی بوده کار خوبی کرده...
موفق و شاد باشید

مرتضی پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ق.ظ http://omid-e-naomid.blogsky.com/

سلام
میگم شاید روح یه پیره زنی یا کسی بوده که قبلاً یه بار بهش کمک کردی و ....
(حالت کلد اسراری!!!*

سلام

نمیدونم شاید هم همینطور باشه که شما میگید

خودم هم بعضی موقع فکر میکنم میگم شاید

روح مادر بزرگم بوده به هر حال خدا میدونه که چی یا کی


بوده..................

داوود پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ق.ظ http://asemoneabiman.blogfa.com/


سلام
واقعا شگفت آور بود
من که خیلی ترسیدم
بیشتر شبیه داستان های تخیلی بود و تخیل روایتی است که در ذهن انسان پردازش شده با مقایرتی با واقعیت ندارد.

افسانه‌های تخیلی افسانه هایی هستند که در آن از عناصر غیر واقعی و غیر مادی استفاده شده .

ولی بهرحال برای من جالب بود

سلام

مرسی از اومدنت

ولی باید بگم که این چیزی که من تجربه کردم و دیدم نه خواب بود و نه

خیال کاملا واقعی بود و من هنوز بعد از گذشت سالها وقتی که بهش

فکر میکنم لرز عجیبی به بدنم می افته و هیچ وقت نتونستم اون صحنه رو از یاد ببرم

parham جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ http://erphan.blogfa.com

سلام خوبین شما
آپم بیاااااااااااا

حسام جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

تجربه ی غریبی بوده رفیق.
سلام

سلام

اره واقعا خیلی عجیب و غریب بود

parham شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ق.ظ http://erphan.blogfa.com

سلام یه آپ گذاشتم ببین
تا 3 روز دیگه نموتم آپ کنم .
بای[چشمک]

آغازی دیگر شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ http://start2.blogsky.com

تجربه عجیبی بوده و منم می گم روح خودت بوده

شیرین دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ http://http://yasi7b.blogfa.com/

سلام مریم جون
ممنون که بهم سر زدی داستان جالبی بود گلم
بازم پیشم بیا خوشحال میشم

گیندون و گوندون دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.pyari-s.blogfa.com

دوست من
مانند کسی مباش که کنار اجاقش می نشیند و فرو مردن آتش را مینگرد و آنگاه بیهوده در خاکسترهای مرده
می دمد.
امید را فرو مگذار و برای آنچه رفته است تسلیم نا امیدی مشو ، چرا که شکوه بر امور چاره ناپذیر،بدترین صورت ضعف آدمی است .
سلام دوست عزیزم
وبلاگمون به روز شد
منتظر یادگاری های قشنگت هستیم
با تشکر گیندون و گوندون

آغازی دیگر چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ http://start2.blogsky.com

کتاب در آغوش نور را اگه نخوندی حتما بخون.تا حدی شبیه به این ماجراست

نه نخوندم حتما میگیرم و مطالعه میکنم مرسی از پیشنهادت

مهرداد پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ http://manam-minevisam.blogsky.com

بازم از این خاطرات عجیب و ترسناک دارید؟؟؟

رامین یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ب.ظ

تجربه جالبی بوده ولی من فکر میکنم به خاطر بی هوشی و مصرف داروها بوده یعنی یه جور توهم ....

نه توهم نبود مطمئنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد