دلم از این همه گرفتاری اینهمه ..... گرفته بود .
رفتم سراغ دوستم ..... گفتم : بیا بخاطر یک لحظه
فراموشی پیمانه ای چند می بزنیم .
به زیر درخت رزی که تنها درخت خانه ی ما بود پناه بردیم
هنوز اولین پیمانه ی شراب را سر نکشیده بودم که
یک قطره آب از شکستگی یک شاخه ی سر شکسته
به دامنم فرو غلطید ..... با تعجب از دوستم پرسیدم :
- این قطره چه بود ؟ از کجا بارید ؟ در آسمان که از ابر خبری
نیست ......... دوستم پاسخی داد .... که روحم را تکان داد .......
گفت : درخت رز است که گریه میکند ! میخواهد به ما
بفهماند ! که بی انصافها لا اقل خون مرا جلوی چشم
من نخورید .........
بر گرفته از کتاب شکست سکوت از کارو
سلام
نوشته ی زیبایی بود.
به من هم سر بزن.
از زیبا هم زیبا تر بود