ز راهی باز میگردم که حتی آشنایی هم دگر نیست
ز راهی باز میگردم که بویی از وفا نیست
مرا چون افعی زخمی که از خود زهر میزاید درون آتش افکندند
به گرد آتشم آنگه بسان فاتحان از شوق رقصیدند
دگر کشتند انسان مرا کشتند و خواباندند وجدان مرا
در قعر تابوتی که چون گهواره ی طفلان بی مادر ز لالایی خبر نیست
دگر انسان من مرده دگر وجدان من خفته و حتی آشنایی هم دگر نیست
سلام[گل]
سرودۀ گیرائیست قلمتون سبز[گل]
و خیلی ممنونم از حضور معطرتون[گل]
سلام
مرسی از حضورتون لطف دارید شما
تموم شعر یه طرف... اون خط اخرش یه طرف
واقعا هم همینه دیگه تو این دور و زمونه انسانیت و وجدان کم پیدا شده هر کس هم بفکر خودشه
خدا
عشق را
مجهول آفرید
تا
هرکس آن را
با خودی خودش تفسیر کند....
سلام
مرسی زیبا بود
سلام عزیزم-واقعا شعر قشنگیه-امیدوارم توهم به آرزوهای قشنگت برسی-عکس پسرتم دیدم خوشکله خدا برات نگهش داره-بازم سر میزنم
سلام عزیزم
مرسی از اومدنت امیدوارم که تو هم به أرزوهات برسی